مادر خسته از خريد بر گشت و زنبيل سنگين را داخل خانه اورد .
پسر بزرگش كه منتظر بود جلو دويد و گفت: مامان مامان ! وقتي
من در حياط بازي مي كردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي كرد
تامي با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگش كرده ايد نقاشي
كرد!
مادر عصباني به اتاق تامي كوچولو رفت.
تامي از ترس زير تخت قايم شده بود مادر فرياد زد : تو پسر خيلي
بدي هستي و تمام ماژيك هايش را در سطل اشغال ريخت .تامي
از غصه گريه كرد.
ده دقيقه بعد مادر وارد اتاق پذيرايي شد و قلبش گرفت . تامي روي
ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و داخلش نوشته بود:
مادر دوستت دارم.
مادر در حاليكه اشك مي ريخت به اشپز خانه برگشت و يك قاب خالي
اورد و ان را دور قلب اويزان كرد.
تابلو ي قلب قرمز هنوز در اتاق پذيرايي بر ديوار است.
:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 137
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28