نوشته شده توسط : RRHH

 

 عشق واقعی
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
 
احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های
قلب و دلتون هستم



:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 154
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 3 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟
در قسمت نظرات منتظر حرف های
قلب و دلتون هستم



:: بازدید از این مطلب : 434
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 3 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!



:: بازدید از این مطلب : 457
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 2 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH

 

اسمش شهاب بود .
اسم من هم مهناز هست .
روی یه سادگی تو ی محل کار باهاش آشنا شدم .
مدیر فروش شرکت بازرگانی بودم و شهاب هم بازاریاب بین المللی همون شرکت بود .
با یک نگاه ساده شروع شد .
من توی فکر اون نبودم اما اون توی فکر من بود .
یک روز از من اجازه خواست تا با پدر و مادرش به روش سنتی به خواستگاری من بیاد .
وقتی علت این اجازه رو ازش خواستم فقط گفت : اجازه بدید به روش سنتی زیر سایه بزگترها عرض کنم .
خب وقتی متانت و پایبندی به اصول خانواده رو در اون اینجوری دیدم به خودم گفت عالیه مرد زندگی به این میگن .
خلاصه زد و به خواستگاری اومد .
هر دو از یک خانواده ثروتمند و بدون مشکل مالی و هر دو خانواده دارای ادعای روشنفکری بودیم .
نتیجه حاصل شد و ما ازدواج کردیم .
تا یکی دو هفته حتی روش نمی شد منو ببوسه و من هم دلم نمیومد متانت حرمتش از بین بره .
تا اینکه یکی از روزها خودم زدم به در عشق و عاشقی و شروع کردیم با هم به بوسه های عاشقانه و همیشه در کنار هم بودیم به حدی که سر کار هم از کار غافل شدیم و چسبیدیم به این عاشقانه بازی ها به حدی که افراط رو به حد تفریط رسوندیم .
خب اون یه خانواده ثروتمند داشت و من هم همینجور .
هر کدوم چندین میلیارد پشتوانه داشتیم .
دیگه بی خیال شدیم و با وجود علاقه به شغلمون استعفا دادیم و شب تا صبح و صبح تا شب با هم بوسه های عاشقانه رد و بدل می کردیم .
مسافرتهای عاشقانه می رفتیم .
دنیا رو فقط توی خودم و خودش خلاصه می دیدیم .
زمان گذشت و یک سال نشده کم کم شهاب احساس کرد داره از من زده میشه .


:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 2 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH

تو قسمت بادم.خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم.در این 

تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم.و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد.و برف نا امیدی بر سرم یکریز

می بارد.چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟خداحافظ ، تو

ای همپای شب های غزل خوانی.خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی.خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می

مانم.خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!



:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 2 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH


 

 

 

هر زمان که عشق به شما اشارتی کرد
در پی او بشتابید
هر چند راه او سخت و نا هموار باشد
هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت
خود را به او بسپارید
هر چند تیغ های پنهان در بال و پرش ممکن است شما را
مجروح کند
و هر زمان عشق با شما سخن گوید
او را باور کنید
هر چند دعوت او رویاهای شما را چون بلاد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز
می کشد
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس خواهد کرد
عشق با شما چنین رفتارها می کند

 

 


آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید

 

آرزو کنید
که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید

(جبران خلیل جبران)

تا به اسرار قلب خود
معرفت یابید
و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید



:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH

 

 

 

نمي دانم از عشق بنويسم يا از احساسات؟

 

از زندگي بنويسم يا اجبار؟

 

از مرگ يا تقدير؟

 

از سرنوشت يا اينده ؟

 

اينده اي كه معلوم نيست

 

اينده اي كه هيچ برنامه ي ملموسي برايش نيست

 

اري اين اينده است اينده اي مبهم

 

ايا مي داني

 

مي داني كه تقدير چه سر نوشتي را برايت رقم خواهد زد؟

 

من نيز نمي دانم درست مثل تو

 

مثل تو و احساسات تو

 

اري اينگونه اينده ملموس مي شود

 

خدانگهدار

 

 
 



:: بازدید از این مطلب : 422
|
امتیاز مطلب : 145
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH

 

مادر خسته از خريد بر گشت و زنبيل سنگين را داخل خانه اورد .
 پسر بزرگش كه منتظر بود جلو دويد و گفت: مامان مامان ! وقتي
من در حياط بازي مي كردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي كرد
تامي با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگش كرده ايد نقاشي
كرد!
مادر عصباني به اتاق تامي كوچولو رفت.
تامي از ترس زير تخت قايم شده بود مادر فرياد زد : تو پسر خيلي
بدي هستي و تمام ماژيك هايش را در سطل اشغال ريخت .تامي
از غصه گريه كرد.
ده دقيقه بعد مادر وارد اتاق پذيرايي شد و قلبش گرفت . تامي روي
ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و داخلش نوشته بود:
مادر دوستت دارم.
مادر در حاليكه اشك مي ريخت به اشپز خانه برگشت و يك قاب خالي
اورد و ان را دور قلب اويزان كرد.
تابلو ي قلب قرمز هنوز در اتاق پذيرايي بر ديوار است.


:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 137
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : RRHH

 

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ....
یه غریب اشنا
دل جونمو ربود
اینجوری نگام نکن
گل یاس مهربون
اون غریبه خودتی
تا ابد پیشم بمون


:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد