اسمش شهاب بود .
اسم من هم مهناز هست .
روی یه سادگی تو ی محل کار باهاش آشنا شدم .
مدیر فروش شرکت بازرگانی بودم و شهاب هم بازاریاب بین المللی همون شرکت بود .
با یک نگاه ساده شروع شد .
من توی فکر اون نبودم اما اون توی فکر من بود .
یک روز از من اجازه خواست تا با پدر و مادرش به روش سنتی به خواستگاری من بیاد .
وقتی علت این اجازه رو ازش خواستم فقط گفت : اجازه بدید به روش سنتی زیر سایه بزگترها عرض کنم .
خب وقتی متانت و پایبندی به اصول خانواده رو در اون اینجوری دیدم به خودم گفت عالیه مرد زندگی به این میگن .
خلاصه زد و به خواستگاری اومد .
هر دو از یک خانواده ثروتمند و بدون مشکل مالی و هر دو خانواده دارای ادعای روشنفکری بودیم .
نتیجه حاصل شد و ما ازدواج کردیم .
تا یکی دو هفته حتی روش نمی شد منو ببوسه و من هم دلم نمیومد متانت حرمتش از بین بره .
تا اینکه یکی از روزها خودم زدم به در عشق و عاشقی و شروع کردیم با هم به بوسه های عاشقانه و همیشه در کنار هم بودیم به حدی که سر کار هم از کار غافل شدیم و چسبیدیم به این عاشقانه بازی ها به حدی که افراط رو به حد تفریط رسوندیم .
خب اون یه خانواده ثروتمند داشت و من هم همینجور .
هر کدوم چندین میلیارد پشتوانه داشتیم .
دیگه بی خیال شدیم و با وجود علاقه به شغلمون استعفا دادیم و شب تا صبح و صبح تا شب با هم بوسه های عاشقانه رد و بدل می کردیم .
مسافرتهای عاشقانه می رفتیم .
دنیا رو فقط توی خودم و خودش خلاصه می دیدیم .
زمان گذشت و یک سال نشده کم کم شهاب احساس کرد داره از من زده میشه .
:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26